ای یکتای بی نهایت من
و ای دلیل گستاخی من بر درگاهت
ای بخشنده توانا که بزرگی و مهربانیت چنان است که بنده بی مقدارت
مدام در حال گستاخی و بی پروایی در محضر توست بر این رانده شده از درگهت.......
شرم دارم از تو چیزی درخواست کنم
زبان نای گفتن و قلم توان التماس ندارد
تو که خود دانایی بر همه نادانسته ها مرا بکش به سوی خود
و بگسلان این بند های فلاکت را از من
این بنده ناتوانت دگر نا و توانی ندارد
انچنان معصیت بر دوشم سنگینی دارد
که زانو خم گشته و شانه هایم ترک برداشته اند
و من حتی توان تسبیح تو را ندارم
من نمی توانم سر بر استانت بلند کنم ای پروردگار من.........
عشق را در زندگی فریاد می زنیم
اما افسوس...
که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها
گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم
و اینگونه قلب را
بدون دریافت چیزی از دست می دهیم
و ما هم می شویم یک
بی عاطفه...